چوپان دروغگو

چوپان دروغگو

یکی بود یکی نبود.یک آقا چوپانی دریک آبادی زندگی می کرد که خیلی هم دروغ گو تشریف داشت وهمانا از خاندان دروغ گویان بود. ایشان گوسفندان بسیاری را گرد خود آورده بودند.این گوسفندان هر روز عصر برای چَرا به چمنزار می رفتند و از آن جا که خیلی هم مدرن تشریف داشتند از چوپان اندر باب موضوعات اجتماعی چِرا میکردند. چوپان هم که .....

خیلی دوست داشت بع بعی هایش،بع بعی های عقل کلی گردند هر روز پیرامون یکی از موضوعات فرهنگی برایشان گفت و گو می کرد.

روزی بَنا شد که از دروغ به بع بعی هایش بگوید.چوپان بنا به عادت آبا واجدادیش بسیار دروغ را دوست می داشت پس اندر فواید دروغ گفتن سخن گفت .کلام را چنین آغاز کرد : ((عرض کنم خدمت بع بعی های عزیز، دروغ یکی از تکنیک های جالب برای فائق آمدن بر مشکلات می باشد که بسیار سودها دارد :

 1- منزلت اجتماعی می بخشد .مثال :اگر به نادر (دوست چوپان) که تا دیروز فکر می کرد وسیله ی نقلیه ات خر است ،بگویی کَ،مِری خریده ای دیگر با یک چشم دیگری به تو می نگرد .

2- اعتماد به نفس می آورد . مثلا:خودت هم باورت می شود که وسیله ی نقلیه ی مناسب برای تو خر نیست و همانا کمری است .

3- ...

4-...

.

.

.

.....................................))

وگفت وگفت ،همین جور گفت تا این که فواید دروغ گفتن به n تا رسید.بع بعی ها که غرق صحبت های او گشته بودند وهمی چشم و دهانشان باز مانده بود،به همین سادگی به دروغ گو های حرفه ای تبدیل گشتند.

از قضا روزی گرگی به گله زد.چوپان فریاد کشید: ((گرگ ،گرگ.))....اِوا ببخشید مثل این که اشتباه شد آخه چوپان داشت زیر درخت توت لا لا می کردو اصلا روحش هم خبر نداشت که گرگ آمده....

آقا گرگه ابتدا خواست از در مثلا صلح وارد شود. پس نزد یکی از ریش سفیدان گله رفت و بفرمود:((یکی را از بینتان قربانی کنید تا با بقیه کاری نداشته باشم.)).گوسفندان فوراً جلسه ای تشکیل بدادند تا به مسئله رسیدگی کنند.یکی از بع بعی ها که درجه ی بی شعوری اش  از بقیه کمتر بود،برخاست وگفت همانا ما دروغ گویان حرفه ای تشریف داریم،پس به دروغ به او می گوییم که ما گوسفند نیستیم وانسان هستیم. بدین ترتیب نقشه ای کشیدند وسوی آقا گرگرگه روانه شدند و بفرمودند: ((همانا ما پیشرفت کرده ایم وآدم شده ایم.)) گرگ در حالی که می خندید گفت: ((اٌ..هٌ..چه حرفا! پس اونی که زیر درخت خوابیده چییه لابد اونم گوسفنده.!))

همون گوسفند مخه از میان جمع بر خاست و گفت:((آری.این چنین است.منتها این گوسفند عقلش را از دست داده ،فکرمی کند آدم است. اگر بهت گفت که آدمه باور نکن.))

گرگ که خیلی هم گرسنه بود ، فکر کرد که لابد چشاش عوضی می بینه و گرنه که یه گله آدم (گوسفند) دروغ نمی گویند.!

پس بدون معطلی سراغ چوپان رفت و او را به دندان گرفت.چوپان هرچه اصرار کرد و گفت که اشتباهی رخ داده است،چاره ساز نشد که نشد.و وقع ما وقع....

واین حکایت عبرتی شد برای همگان(مخصوصا دروغ گویان)که نباید به بی شعوران (همون بی خردان) اندر مزایای دروغ گفتن،سخن گفت.

نویسنده:ع.حشمتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد